سعدی :
بگذشت و باز آتش در خرمن سکون زد درياي آتشينم در ديده موج خون زد خود کرده بود غارت عشقش حوالي دل بازم به يک شبيخون بر ملک اندرون زد ديدار دل فروزش در پايم ارغوان ريخت گفتار جان فزايش در گوشم ارغنون زد سعدي ز خود برون شو گر مرد راه عشقي کان کس رسيد در وي کز خود قدم برون زد