ار خسی افتدت به دیده منال



سوی آن کس نگر که نابیناست


کنون پندار که مرده ام، آشتی کن...



بیا تا قدر یک دیگر بدانیم

که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم

غرض ها تیره دارد دوستی را

غرض ها را چرا از دل نرانیم

گهی خوشدل شوی از من که میرم

چرا مرده پرست و خصم جانیم

کنون پندار مردم آشتی کن

که در تسلیم ما چون مردگانیم

چو بر گورم بخواهی بوسه دادن

رخم را بوسه ده که اکنون همانیم