در تفسیر کشف الاسرار میبدی آمده است، روزی پیامبر (ص) همراه عده ای از اصحاب از کوچه های مدینه عبور میکردند، در یکی از کوچه ها چند کودک مشغول بازی بودند و در کناریکودکی گریه میکرد.

حضرت متوجه آن کودک شده و پهلوی او روی زمین نشستند، سپس آن طفل را از زمین بلندکرده و علت گریه را جویا شدند، کودک گفت: من پسر رفاعه انصاری هستم، پدرم در جنگ احد کشته شد. خواهری داشتم که ازدواج کرد و مادرم نیز شوهر کرد و مرا از خود راند، اکنون من بیکس و تنها مانده ام، بچه ها مرا سرزنش میکنند و با من بازی نمیکنند. حضرت بسیار ناراحت شده و اشک از چشمانش جاری گردید و سپس او را روی زانوی خود نشانیدند و فرمودند: ناراحت نباش، من از امروز پدر تو و دخترم فاطمه خواهر توست. کودک شادمان شد و برخاست و فریاد زد: ای بچه ها، دیگر مرا سرزنش نکنید که پدرم از پدرهای شما بهتر است. آنگاه پیامبر دست او را گرفتند و به خانه دخترشان فاطمه بردند و گفتند: دخترم، این کودک فرزند من و برادر توست، از او نگهداری کن. فاطمه (س) نیز جامه ای پاکیزه بر او پوشاند، سرش را روغن زد و ظرف خرمایی پیش روی او گذاشت و فرمود: حسن و حسینم بیاید و با هم غذا بخورید.

بعد از رحلت رسول الله (ص) او بر سر خود خاک میریخت و فریاد میزد: امروز من یتیم شدم وهمه مردم از سوز او میگریستند.