دختری به همراه دوست پسر خود از یکی از شهرستان ها به تهران آمده و در

ترمینال جنوب تنها و بی سرپناه دستگیر شده است.

از او می پرسم که برای چه به تهران آمدی؟

می گوید: با نامزدم!

آمدیم تهران عقد کنیم و با هم کار کنیم و زندگی خوبی را درست کنیم.

می گویم: از نامزدت خبر داری؟ می دونی الان کجاست؟

درحالی که گریه می کند و اشک هایش آرام و قطره قطره روی گونه هایش می ریزد، می گوید:

چند روز پیش که با دوستم تلفنی صحبت می کردم، می گفت که با دخترخاله اش عقد کرده

و قرار است چند ماه دیگر عروسی کنند.

می گویم:

پس معلوم می شود که چندان هم به تو علاقه نداشته.

شانه هایش را بالا می اندازد و پاسخی نمی دهد.

می گویم: چطور با هم آشنا شدید؟

می گوید: یک بار که به خانه دوستم رفته بودم با او آشنا شدم

و پس از چند بار که او را دیدم، مرا به خانه اش دعوت کرد و به هم علاقه مند شدیم

و قرار فرار و ازدواج گذاشتیم.